هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد.گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه ها، حال و هوای دیگری.
تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت.نمیدانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتند، همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتش،با جان و دل می رفتند!
به چهره ی بعضی از آنها دقیق نگاه می کردم.جور خاصی شده بودند، نه می شد بگویی ضعف دارند، نه می شد بگویی ترسیدند، هیچ حدسی نمی شد بزنی.هر چه براشان صحبت کردم، فایده نداشت.اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند، نشد.
بقیه در ادامه مطلب................