به گزارش خبرنگار اجتماعی باشگاه خبری فارس «توانا»، در نخستین روز فروردین سال 92 که مصادف با اولین پنجشنبه سال است، یادی از شهدا میکنیم؛ شهدای انقلاب و هشت سال دفاع مقدس؛ در حوزه آموزش و پرورش نیز یاد 36 هزار شهید دانشآموز و 4900 شهید فرهنگی را گرامی میداریم. محمدحسن طاهریان و عشرت بهزادی فر، پدر و مادر عبدالمحمد طاهریان هستند؛ معلم 23 سالهای که برای دفاع از کشورش به جبهههای نبرد حق علیه باطل شتافت تا درس مبارزه در برابر جور را در میدان عمل به شاگردانش تدریس کند. خیلی تصادفی و در حاشیه یک برنامه با والدین شهید طاهریان آشنا شدیم؛ این گفتوگوی کوتاه ماحصل این آشنایی است. پدر عبدالمحمد میگوید: آن زمان عبدالمحمد 23 ساله بود و علاقه زیادی هم به دانشآموزانش داشت؛ با شور و ذوق به مدرسه میرفت.
بقیه در ادامه مطلب.................
امسال نوبهار شروعش به ماتم است
زیرا كه قلب عالم امکان پر از غم است
باید که پاس حرمت زهرا نگاه داشت
سالی که فاطمیه و نوروز توأم است
در دو عالم جلال ما زهراست
رمز تغییر حال ما زهراست
عید با فاطمیه می آید
ذکر تحویل سال ما زهراست
نبرد با پژاک چند ماه طول کشید و بیش از یکصد شهید تقدیم انقلاب شد.
سالی که گذشت، سایت مشرق در سلسله مطلبی با عنوان «فاتحان قله های غرب» به معرفی برخی از این شهدا پرداخت که انتشار این مطالب بازتابهای زیادی در جامعه و در رسانه ها پیدا کرد.
متن زیر داستان سه تن دیگر از همین سربازان مظلوم و گمنام است که ماجرای شهادتشان به یک سال قبل و آخرین روزهای سال 90 بر می گردد.
خبر کوتاه بود: «سه پاسدار در کوه های شمال غرب بر اثر سرما یخ زدند و شهید شدند.» اما همین خبر کوتاه هم در هیاهوی آغاز سال نو گم شد...
شهیدان «سعید غلامی شهروز» متولد 1362، «روحالله شکارچی» متولد 1357 و «محمد سلیمانی» متولد 1361 که در واپسین روزهای پایانی سال 1390 در جریان نجات سربازان از سنگرهای برفگرفته در منطقه صفر مرزی شمال غرب کشور دچار یخزدگی شده و به خیل شهدا پیوستند.
بقیه در ادامه مطلب..................
شهید کاظمیدات ای ار به نقل از سروش نیوز: این عکس متعلق به شهید بزرگوار حاج حسین خرازی فرمانده لشگر امام حسین (ع) است که به مناسبت سالگرد عروج ملکوتی اش منتشر میشود. لازم به ذکر است در این تصویر شهید خرازی در حال صحبت با آیت الله امامیکاشانی میباشد.
تصاویر مراسم تشییع شهید حسن شاطری رو مرور میکردم ، تصویر حاج قاسم سلیمانی نظرم را جلب کرد ، یادم نمیرود در فراق حاج احمد چقدر اشک ریخت ، یکی از صمیمیترین یارانش سال ۸۴ پر کشیده بود و این بار با چشمانی اشک بار در فراق شهید شاطری اشک میریخت …حاج قاسم گریه نکن … انشاالله به آرزوی دلت (شهادت ) میرسی … اما ایادی آمریکا و اسرائیل بدانند دستشان به حاج قاسم نمیرسد … ما همه قاسم سلیمانی هستیم ….
چند بار ساواک دستگیرش کرد. یک بار،بد جوری شکنجه اش داده بودند.
روزی که آزادش کردند، وقتی میخواست برود حمام ، دیدم زیر پیراهنش پر از لکههای خشک شده ی خون است، اثر تازیانهها. بعدا فهمیدم بینی اش را هم شکسته اند. خودش یک کلمه راجع به بلاهایی که سرش در آورده بودند،چیزی نگفت . هر چه مادر میگفت این از خدا بی خبرها چی به روز تو آوردن؟ میگفت: هیچی مادر! بینی اش را هم از خونهای لخته شده ای که هر روز صبح روی بالشش میدیدیم،فهمیدیم شکسته. خودش میگفت: این خونها مال اینه که توی زندان سرما خوردم! اثرات آن شکستگی بینی، تا آخر عمر همراهش بود. با اینکه یک بار هم عملش کردند، ولی باز هم از تبعاتی مثل تنگی نفس رنج میبرد.
در لشکر ۸ نجف اشرف تحت امرشهید کاظمیانجام وظیفه مینمودم، با اینکه ازمسئولین لشکربودم اما شوخی کردنهای زیاد و گاه گاهی هم خراب کاری از خصوصیات ذاتی من بود ، همیشه این سوال ذهنم را به خود مشغول کرده بود، که اگراین شیرین کاریها را حاج احمد فهمید و خواست با من برخورد کند چه کنم، چرا که حاجی درانجام کارها بسیار جدی بود.
تا اینکه یک روز ازروی بی احتیاطی تخلفی از من سر زد ، با اینکه به رو نمیآوردم از ترس برخورد حاجی دست و پایم را گم کرده بودم و در فکر فرار از این ماجرا ، یکباره خود را درسنگر حاجی دیدم ! شهید کاظمیمرا سئوال پیچ میکرد و با جذبه غیر قابل توصیفش بازخواست. تا به ذهنم آمد کل ماجرا را منکر شوم ! خودم را به بی اطلاعی کامل زدم ، سردار زیرک بود و میفهمید که این برخوردم نیزاز جنس همان خراب کاریهااست ، من هم مثل پرنده دردام افتاده خودم را به در و دیوارمیزدم .
تا اینکه یک دفعه قر آنی را که آنجا بود برداشتم و گفتم حاجی اگر باور نمیکنید بروم وضو بگیرم و به این قرآن قسم بخورم ، همین جا بود که حاج احمد کوتاه آمد و من خوشحال که نقشه ام نتیجه داد، حاج احمد تبسمیکرد و گفت عزیزمن ، اینهم از زرنگیته بعد هم کلی نصیحتم کرد، دیگر فهمیده بودم حاجی به این قسم حساس است واین شد ترفند همیشگی من جهت فرار از برخوردهای حاجی و پوشش کارهایم.تا این اواخر هر جا میدیدم با خنده میگفت فکر نکنی ما گول قسمهایت را میخوریما…
قبل از عملیات فتحالمبین آقا رشید دریکی از خیابانهای شهر شوش نقشهای را روی زمین پهن کرد و گفت:((به این منطقه میگند تنگه رقابیه میری آنجا را میگیری و با یک اسلحه ژسه آن را نگهداری میکنی)).احساس کردم این تنگه آنقدر تنگ و باریک است که آیفا وقتی بخواهد بپیچد،به دیوار تنگه برخورد میکند.گفتم:چقدر تا آنجا فاصله است.آقا رشید هم اشاره کرد:((فقط چند کیلومتر)).
خط اول دشمن را که در عملیات فتحالمبین شکستیم،به طرف تنگه راه افتادیم.بعد از طی چندین کیلومتر،حدود ساعت ۴صبح با آقا رشید تماس گرفتم گفت:کجایی؟ گفتم پنج شش کیلومتری آمدیم ولی اثری از تنگه نمیبینیم.آقا رشید فرمودند اطراف را خوب نگاه کن چه نشانههایی دارد.سمت چپ و راستم کوه قرار داشت.مشخصات را برایش تعریف کردم،گفت: (( احمد خودشه،همانجا بایست ، الان درست در وسط تنگهای)) با تعجب گفتم : آقا رشید این همان تنگه رقابیه است . مرد حسابی تو گفتی با یک ژسه آن را نگه دارید . برو ژسه رستم را بیاور تا اینجا را به این وسعت برایت نگه دارد . بعد همگی زدیم زیر خنده و به لطف خدا توانستیم تنگه را حفظ کنیم.
به نقل از شهید احمد کاظمی
به گزارش فرهنگ نیوز؛ سرهنگ خلبان شهيد ابراهيم فخرايي، افسری رشید از خطه ی خراسان بود كه متاسفانه آن گونه كه شايد مورد تجلیل و تکریم قرار نگرفته است. برادر ویٰ جواد فخرایی نیز در لباس پاسداری از انقلاب اسلامی شربت شهادت پوشید. شهيد ابراهيم فخرايي به تاریخ ۱۵ اسفند ۱۳۶۵ در عمليات كربلاي ۵ بال در بال ملائک گشود. خاطره رشادت ايشان براي رهاندن يگانهايي از محاصره دشمن زبانزد سرداراني پیشکسوت دفاع مقدس است. وی در سال های نخستین جنگ، افتخار همرکابی با شهيد علی اکبر شيرودي را داشت.
تا همین ۳۰ سال پیش میتوانستی اطراف میدان سعدآباد مشهد پیدایش کنی اما حالا برای دیدنش باید بروی قطعه ۲۶بهشتزهرای تهران. مسعود، پسر حالا۲۸سالهاش میگوید «اینکه بابا اینجاست از کوچکی دنیاست! روبهروي شهيد صياد شيرازي، كنار شهيد آويني و شهداي نيروي هوايي؛ دوستان قديمي دوباره دور هم جمع شدهاند.»
حجتا... بود به وقت اردیبهشت ۱۳۳۵ اما توي شناسنامه شد ابراهيم چهارمین پسر خانواده حاجیوسف فخرایی.
کودکیاش به شیطنتهای بچگی گذشت و نوجوانیاش به کشتی. جوان که شد هوای پریدن کرد؛ آمد چهارزانو نشست روبروی چای خوردن عصرانه حاجیوسف. بریده روزنامه كيهان را گذاشت پیش پدر و گفت: با اجازه شما ميخوام به نظام بروم!
بقیه در ادامه مطلب..............
یک سال دیگر از عمر گذشت جوانان رو به پیری و پیران رو به مرگ پیش می روند. در این یک سال می دانیم چقدر تحصیل کرده و درس خوانده ایم لکن راجع به تهذیب نفس، مقابله با نفس اماره چه کرده ایم و چه قدم مثبتی برداشته ایم تا نیرو و اراده جوانی هست می توان هواهای نفسانی را از خود دور ساخته و به جنگی سخت با نفس و شیطان رفت چرا که قلب جوان لطیف و ملکوتی است و انگیزه های فساد در آن ضعیف می باشد لیکن هر چه سن بالاتر رود ریشه گناه در قلب قوی تر و محکم تر گردد تا جایی که کندن آن از دل ممکن نیست.
پی نوشت:درمبارزه بادشمن نفس اگر عنایت الهی دستگیر انسان نشود شکست انسان حتمی است.
الهی به زیبایی سادگی
به والایی اوج افتادگی
رهایم مکن