مرحله دوم عملیات فتح المبین بود. سال 61 . در این علمیات قرار بود سایت های 4و 5 آزاد شود. آن روزها، اهواز در تیررس دوربردهای عراقی ها بود. اتفاقاً شبی كه عملیات شروع شد، شب جمعه بود. ما را بردند دعای كمیل. بعد از دعا، مسیری را كه طی كردیم تا به منطقه عملیاتی برسیم، پیاده بردند تا دشمن متوجه ما نشود. آن شب از ساعت 11 تا 3 صبح فردایش پیاده روی كردیم. در داخل شیاری، مار را صف كردند. فكر می كنم حدود پنجاه متری با دشمن فاصله داشتیم.
ساعت حدود 4:30 صبح بود كه عملیات آغاز شد. عملیات كه آغاز شد، دشمن امانمان نداد، توپ و خمپاره بود كه زمین و زمان را پر از دود و آتش كرده بود. آن روز با حملة عاشقان های كه بچه ها كردند، 3 خاكریز دشمن را پی درپی و بدون مقاومت گرفتند، به خاكریز چهارم كه رسیدیم، كار كمی سنگین شد.
مقاومت دشمنان عجیب شده بود، از طرفی هم آ نها از زمین و هوا و با هر امكاناتی كه تصورش را بكنی به میدان آمده بودند، تا به خیال خود، پیروز آن مرحله از جنگ باشند. هوا گرگ و میش و ساعت حدودهای 6:30یا 7 صبح بود. چشمم به گلوله آتشینی افتاد كه با سرعت به طرف من می آمد، بلافاصله تصمیم گرفتم دراز بكشم. قبل از اینكه تمام بدنم بر روی زمین آرام بگیرد، بخشی از آن گلوله به من اصابت كرد و به پشت افتادم روی زمین.
خون بود كه توی هوا می پیچید و به سر و صورتم می ریخت. بخش های زیادی از بدنم داغ شده بود. یكی از رزمنده ها هم تركش خورده بود و كنارم دراز كشیده بود. من جایی افتاده بودم روی زمین كه نمی توانستم به درستی وضعیت خودم را ببینم. فكر می كردم خونی كه به هوا پاشیده، از رزمند های بوده كه در كنارم افتاده است.
از او پرسیدم: برادر رزمنده چی شده؟ من در آن لحظه كاملاً گرم بودم و هیچی متوجه نمی شدم. او هم كه می دانست چه اتفاقی افتاده، از دلش نمی آمد كه ماجرا را مستقیم به من بگوید.
گفت:« خودت نگاه كن » و دستش را زیر سرم گذاشت و بلند كرد تا خودم ببینم. كمی بلند شدم. مسیر نگاهم را اول انداختم به بدن او. ولی وقتی مسیر خون را كه پی گرفتم، رسیدم به پای راست خودم. دیدم پای راستم، تقریباً از زانو به پایین نیست، خواستم پایم را تكانی بدهم كه تكة گمشده اش را ببینم، احساس كردم پایم كاملاً بی حس است و انگار اصلاً جزو بدنم نیست.
دوست رزمنده ام پرسید: «چی شده ؟»
گفتم: « پایم نیست، اما چرا اصلاً درد ندارم ؟»
در همین حال و روز بودم كه علی اكبر خمسه كه در عملیات بعدی شهید شد از راه رسید و بالای سرم نشست. سرم را روی دامانش گذاشت. شروع كرد به پاك كردن صورتم و بوسه زدن بر آن.
گفت: «مرا می شناسی ؟ »
گفتم : « راستش، درست نمی توانم ببینم. »
گفت: «اشكال ندارد، ناراحت نباش . »
من دیگر نمی توانستم جوابش را بدهم. در حالی كه اشك هایش به سر و صورتم می ریخت، شنیدم كه می گوید: «راضی باش به رضای خدا. داداشم »
خوش به سعادتت، ای كاش این محبت در حق من می شد.
به گزارش فرهنگ نیوز، از آنجایی که امام خمینی(ره) می فرمایند: «ما را چه رسد كه با این قلم های شكسته و بیان های نارسا در وصف شهیدان و جانبازان و مفقودان و اسیرانی كه در جهاد فی سبیل الله جان خود را فدا كرده و یا سلامت خویش را از دست داده اند یا به دست دشمنان اسلام اسیر شده اند، مطلبی نوشته یا سخنی بگوییم؟ زبان و بیان ما عاجز از ترسیم مقام بلند پایه ی عزیزانی است كه برای اعتلای كلمه ی حق و دفاع از اسلام و كشور اسلامی جانبازی نموده اند.» برای انسان واقعاً سخت است و قلم را یارای توصیف احوالات این ایثارگاران و جان باختگان نیست. مطالبی که در متن ذیل می خوانید، روایاتی جذاب و خواندنی به نقل از وبلاگ لشگر ۲۵ کربلا که از زبان همسر سردار رشید اسلام «شهید حشمت اله طاهری» فرمانده دلیر گردان مالک اشتر(س) لشکر ویژه ۲۵ کربلا می باشد. فرماندهی که سرش روی زانوی همسرش بود و به شهادت رسید.
بقیه در ادامه مطلب................
سردار "حاج حسن شاطری" رئیس هیئت ایرانی و ستاد بازسازی لبنان بدست مزدوران رژیم صهیونیستی، در خارج از ایران به شهادت رسید.
بقیه تصاویر در ادامه مطلب................
قبل تر و تو پست "توبه نامه شهید 13 ساله کرجی"، شهید علیرضا محمودی رو معرفی کردیم. حالا که تو ایام شهادتش هستیم و سی و یکمین سالروز شهادت این نوجوان شهید هست قافله رو مزین کردیم به دستخط این شهید بزرگوار....
شهید علیرضا این نامه رو چند وقت قبل از شهادتش برای دوستان و همکلاسی هاش می نویسه و برای معلمش می فرسته تا نامه رو برای دوستانش بخونن. معرفت و بزرگی رو میشه تو همین چند خط نامه به وضوح مشاهده کرد. همون چیزی که حضرت روح الله(ره) می فرمود که بعضی از این ها ره صد ساله رو یک شبه طی کردند...
بدون هیچ توضیح اضافه ای تصاویر نامه رو براتون می ذارم تا خودتون بخونین. چون کیفیت نامه یالا و خوانا بود دیگه لزومی ندیدم متن نامه رو بازنویسی کنم. برای دیدن هر صفحه در سایز بزرگتر، رو عکس ها کلیک کنید.
خیلی از نیروها بیش از سه ماه بود که به مرخصی نرفته بودند. خستگی در چهره ی همه شان موج می زد و من نگران بودم که نکند تحمل این همه رنج و سختی و فشار جنگ، بی تاب شان کند. عراق به شدت خودش را تجهیز کرده بود و هر روز تهدید می کرد که به فلان جا حمله می کند، قصد دارد فلان نقطه را بمب باران کند و… غرب و شرق برای تجهیز ادوات جنگی عراق از هیچ کوششی فروگذار نمی کردند و ما شاهد حضور بسیاری از این تجهیزات؛ حتی بدون استتار بودیم. امریکا هم عملاً وارد معرکه شده بود و کار جنگ دیگر از این حرف ها و پنهان کاری ها گذشته بود.
اواخر خرداد بود. تابستان داشت شروع می شد و هوا خیلی گرم بود. توی سنگر استراحت می کردم که بی سیم صدایم زد. آن طرف خط، فرمانده لشکر بود. سریع خودم را به ستاد فرماندهی لشکر ۲۵ کربلا رساندم. تا وارد شدم، سردار مرتضی قربانی گفت: « گردان را آماده کن و برو جزیره مجنون را از لشکر ۹۲ زرهی اهواز تحویل بگیر.»
به مقر گردان برگشتم، نیروهای کادر و فرماندهان گروهان ها و دسته ها را جمع کردم و دستور را ابلاغ کردم. صدای صلوات بلند شد. و همه رفتند تا خود را آماده ی حرکت به جبهه مجنون کنند. گردان به صف شد. موقعیت و وضعیت جزیره را توضیح دادم و به بچه ها گفتم: « هر کس قصد زنده ماندن و زندگی دارد، جزیره را انتخاب نکند که بازگشتی در کار نخواهد بود. نه این که بخواهم شما را به قتلگاه ببرم، نه؛ شرایط سخت تر از چیزی است که در عملیات های قبل دیده اید. حرفم این نیست که خدای نکرده شما می ترسید و اهل دنیایید، من به همه ی شما ایمان دارم که اگر شما نبودید، من فرمانده ی گردان مسلم، این گردان همیشه خط شکن، اصلاً حرفی برای گفتن نداشتم. فرمانده را شما فرمانده می کنید. من به تنهایی از خودم چه دارم که بگویم؟ پس دعا کنید فردا نزد خدا روسفید باشیم.»
بقیه در ادامه مطلب
دردل فرزند جانباز گوش کنید قضاوت کنید عزیزانم.
روی عکس کار زیادی انجام ندادم. فقط خواستم بگویم، این روزها جانباز بودن با مورد اتهام قرارگرفتن یکی شده گویا!...این روزها جانبازان ما! برای این که ثابت کنند درد و ترکش در بدن دارند، باید قسم بخورند و کمسیون و...که نکند از درصد جانبازیشان کم... شده و مسئولین بی خبر!...و به قول "کاش می شد خدا را بوسید"
در امور شاهد، «جانباز» شد!
همان روزی که اعضای تنش
برای تکمیل پرونده،
در حضور دستگاه
باید گواهی می دادند،
که چند درصد از «شهادت»
عقب ماندگی دارد."
عکس امام ....
همیشه عکس امام روی سینه اش بود درست روی قلبش ...شب عملیات دیدم عکس رو باز کرد چسبوندش به جیب سمت راست پیرهنش
گفتم: چرا مثل همیشه عکس امام رو نزدی روی قلبت؟
گفت: آخه این عملیات آخرمه....یه تیر می خوره توی قلبم و شهید میشم ...نمی خوام به عکس امام تیر بخوره و به ولی ام جسارت بشه...بعد از عملیات شنیدم شهید شده...رفتم بالای سرش...تیر خورده بود به قلبش...عکس امام خمینی هم سمت راست سینه اش می درخشید
(راوی: حاج آقا هادی پور همرزم شهید)
تنها یک خط وصیت نامه...
شهید احمدرضا احدی رتبه اول کنکور پزشکی را کسب کرده بود اما وقتی حرف از اسلام و انقلاب پیش آمد به اطاعت از فرمان امام برای پر کردن جبههها درس و دانشگاه را رها کرد، به دانشگاه اصلی جبهه رفت. این شهید تنها یک خط وصیت دارد ولی در یک خط وصیتش هم یک دنیا حرف دارد «فقط نگذارید حرف امام زمین بماند همین....»
بقیه در ادامه مطلب......................
به گزارش بولتن نیوز به نقل از فارس: وقتی بعد از فرار شاه بختیار نخست وزیر شد دائم سعی می کرد با امام خمینی مقابله کند. اما امام در پاسخ تهدیدهای دولت فرمودند: «من باید نصیحت کنم که دولت غاصب کاری نکند که مجبور شویم مردم را به جهاد دعوت کنیم. ما از ارتش میخواهیم هر چه زودتر به ملت متصل شوند. آنها فرزندان ما هستند. ما به آنها محبت داریم...»
این سخنان امام بود که هر چه بیشتر قلب ارتشیان را صافتر و با انقلاب همراه کرد. آنان با این رفتار پدرانه رهبر انقلاب خود را فرزندان ملت دیدند و به آغوش مردم برگشتند. البته نباید فراموش کرد ارتشیانی را که قبل از پیروزی انقلاب مبارزات خود را شروع کرده و به هیچ وجهی حاضر نمیشدند به سمت برادران خود تیراندازی کنند و به همین دلیل مجازات میشدند و به شهادت میرسیدند.
تصویر زیر عکسی که توسط اکبر ناظمی ثبت شده اولین شهید ارتشی است که در یکی از روزهای دی سال 1357 به شهادت رسیده است. اما نامی از او در دسترس ما نیست. در صورت شناسایی این شهید اطلاعات لازم را برای خبرگزاری فارس ارسال نمایید.
فرهنگ نیوز : یك وبلاگ نويس مازندراني در وبلاگ خود نوشت: حدود دوماه پیش بود که استخوانهای مطهر موذن شهید شهرمان حسن درستی را به بابل آوردند. به گمانم اولین بار جواد بیژنی بود که خبر داد پیکر شهید را با ماشین حمل مرغ! آوردهاند. آن موقع سرگرم قیل و قالهای دیگری بودم و قضیه را پیگیری نکردم.
این بار وقتی شنیدم حسین آقای منصف در سخنرانیهایش به این مسئله اعتراض کرده و این اعتراضش مورد تکذیب بعضی مسئولان امر قرار گرفته مصمم شدم ساده از کنار این ماجرا نگذرم.
بقیه در ادامه مطلب............
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آن چه در پیش رو دارید، گزارشی است از یکی از مخبران ساواک که شانزده روز قبل از فرار شاه از کشور و 32 روز قبل از ورود امام خمینی به ایران (دهم دی ماه 1357) تنظیم شده است. این سند، به عنوان آیینه ی تمام نمای عشق یک ملت به امامشان، احتیاج به هیچ شرح و توضیحی ندارد. در سال روز بازگشت آن امامِ مجاهدان به سرزمین عاشقان و دلباخته گانش، با مرور این سند تاریخی، یاد آن پیر و مراد را گرامی می داریم:
[متن سند]
تیمسار ریاست سازمان اطلاعات و امنیت کشور
اداره دوم-32د
10/10/1357
موضوع: قشريون
خبر واصله حاكيست:
در ساعت 1830 مورخه 22/9/1357 دو دستگاه خودرو شخصي كه يكي از آنان پژو به شماره 35328 ـ تهران ل بود در خيابان آيزنهاور با يكديگر تصادف نمودند كه به خودرو ديگر مبلغ 60000 ريال خسارت وارد گرديد و افسر راهنمائي ضمن كشيدن كروكي تصادف اظهار نمود من كروكي را كشيدم ولي شما بايد پولش را از خميني بگيريد هر دو راننده ناراحت شدند و راننده پژو مزبور چكي به مبلغ 70000 ريال نوشت و اظهار داشت (فداي يك ريش خميني، و بلافاصله راننده خودرو بعدي چك را گرفته و ضمن سوزانيدن آن در جلو جمعيت اظهار نمود فداي خميني).
ارزيابي خبر: قابل تحقيق و بررسي است.
طبقه بندی: خیلی محرمانه
به گزارش سرویس وبلاگ صراط، نویسنده وبلاگ دوران رنج
در آخرین پست وبلاگ خود نوشت:
به دلتنگی هام افتخار می کنم....
بقیه در ادامه مطلب..........................
گزارش جهان به نقل از مشرق ، روز 16 اردیبهشت ماه ، مطلبی درباره یکی از شهدای عملیات والفجر 8 با عنوان «بسیجی لبنانی در عملیات والفجر هشت» در مشرق منتشر شد. مدتی پس از انتشار تصاویر مزار این شهید ، با خبر شدیم «ستاد پاسداشت شهدای نهضت جهانی اسلام» (استشهادیون) در پی یافتن نشانی از خانواده این شهید ، موفق شده است تصویری از این شهید را به دست آورده و نسخه ای از آن را برای نصب در تابلوی مزار این شهید آماده نماید. آن چه خواهید دید ، تصاویری است از لحظات نصب تصویر جدیدی از شهید محمد حسن هاشم ، بر فراز مرقد مطهرش.
از تمامی عزیزانی که با این شهید لبنانی آشنایی داشته و مطالبی از او در اختیار دارند ، خواهشمندیم ، گروه جهاد و مقاومت مشرق را بی اطلاع نگذارند.
امید آن که شفاعتش در روز حشر نصیبمان گردد.
روحمان با یادش شاد
بقیه عکسها در ادامه مطلب.....................
اطلاعات فایل دریافتی :
حجم : 16 مگابایت | فرمت flv
زمان : 04:10
این طرح رو که بازسازی عکس پدر بزرگوار داداش حسین عزیز هست تقدیم به تمام ستارگان حضرت ماه و مخصوصا حسین قدیانی عزیز می کنم که الحق یک تنه مقابل خیل تهاجمات دشمن ایستاد. و الحق که حماسه آفرید. در ضمن طرح اصلی و با کیفیت بالا رو می تونید از لینک زیر دریافت کنید و فایل دوم هم که تصویر این دو پدر و پسر در کنار همه . تقدیم میشه به این دو بزرگوار
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، ارادت به ساحت ائمه اطهار همواره در عمق وجود مسلمانان خاصه شیعیان بوده است و امری فطری است حد و مرزی نداشته و سن و سالی نمی شناسد تنها جرقه ایی کافی است تا آن را شعله ور سازد. در این میان تشنه کامی سرور و سالار شهیدان امام حسین (ع) به دلیل شهادت جانگذازش آن هم با تشنه کامی سببی برای آن شده تا پیروان آن امام سقایی به یادش کنند و بدان افتخار ورزند. افتخاری که رسیدن به آن سعادت میخواهد؛ در آن تکبر و قدرت و مقام راه ندارد و اوج آن را در دوران دفاع مقدس دیدهایم.
بقیه در ادامه مطلب...............
گاهی آدم ها حرمت نگه نمی دارند...حرمت رفاقت،حرمت احترام،حرمت...و بدتر حرمت خون...!
دوران دفاع مقدس حدود 250000 شهیـــد جانشان را برای دفاع از مال و ناموس و وطنشان دادند که می شود روزی حدودا 87 شهید! اما این روزها می بینیم که بعضی ها حرمت خون آن شهدا را نگه نمی دارند.
بی انصافی نکن دختر مسلمان ایرانی!شاید رزمنده ای بخاطر ناموس خودش رفت اما پسر 13 ساله که وقتی می خواست برود جبهه و ممانعت می کردند که اگر شهید شود مردم بدبین می شوند و پدرش وساطت وی را کرد ،به نظر شما او برای چه رفت؟
گیرم آن تعداد شهید در روز همه مرد باشند یعنی هرروز 87 نفر از نسلشان را فدا کردند...خواهرمن با یک هوسبازی تو انگار ارزش چندین لیتر خون را به باد دادی...
شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوي معنويت و صفا مي كشاند. "شهيد علي رضاييان"
و حالا که شهید زن هم داشتین...وای به حال پسرانی که فکر می کنن حجاب برای دختران است و گله از آنان می کنند که ما را به گناه وا می دارید...!
منبع:بیداری افکارشبستر
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، وقتی که داشتند از بالای سر دانشآموزان عبور میکردند، آنها را میدیدند، میدیدند که هر کدامشان با نگاهی به آسمان دنبال جانپناهی میگردند اما با تمام این وجود، انگشت را فشار دادند و بمبها را بر سر دانشآموزان ریختند، دانشآموزانی که زمین هم از مهربانی آنها به شگفت آمده بود. * مدارای مردم میانه با اسرای بعثی داریوش اردبیلی فرمانده عملیات سپاه میانه وقت است که به اسارت گرفتن خلبانان صدام و بازدید آنها از مدرسه زینبیه را روایت میکند: «دو روز بعد از بمباران میانه در 14 بهمن 1365، در حالی که چند تن از بهترین دوستانمان را در سپاه از دست داده و سوگوار شهیدان مظلوم بودیم، به ما خبر رسید، یک هواپیمای عراقی در منطقه عملیاتی سومار سرنگون شده و خلبانان آن به اسارت سپاهیان اسلام درآمدهاند و قرار است، آنها را برای دیدار از آثار جنایات خود به میانه بیاورند. حیاط مدرسه زینبیه بعد از بمباران با چادر و کیف و کتاب دانشآموزان فرش شد بقیه در ادامه مطلب..................
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، بچههای مدرسه از وقتی فهمیدند که قرار است مدرسهشان را بمباران کنند، اضطراب داشتند؛ از طرفی دیگر این شهر دارای پدافند هوایی نبود و باز هم مردان مرد این سرزمین با دستهای خالی ایستادند. داریوش اردبیلی فرمانده وقت سپاه پاسداران میانه درباره واقعه بمباران مدرسه زینبیه و ثارالله میانه در 12 بهمن 1365 و مقاومت نیروهای سپاه را روایت میکند: * شایعهای که به حقیقت پیوست شایعه بمباران میانه مدرسه زینبیه پس از بمباران حمام بلور میانه شدت گرفت و در شهر حالت اضطراری ایجاد کرد؛ این شایعه دهان به دهان میچرخید اما کسی باور نداشت، ما تردید نداشتیم چنانچه بار دیگر حمله هوایی صورت بگیرد، ممکن است ساختمان سپاه نیز هدف قرار گیرد و همین موضوع اهمیت وجود مدرسه زینبیه را کنار سپاه دو چندان کرد. مدرسه زینبیه شهر میانه بعد از بمباران بقیه در ادامه مطلب..............................
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، هر لحظهای که احساس میکردند، دعا اجابت میشود، دستهایشان را بالا میگرفتند و طلب میکردند شهادت را، همرزمانشان هم آمین میگفتند؛ شهید «احسان صانعی» یکی از طالبان شهادت بود که بعد از صرف غذا دعای عجیبی کرد و اجابت شد. «حکایت سرخ» در یکی از صفحات خود این ماجرا را شرح داده است:
قبل از عملیات رمضان در پایگاه شهید بهشتی (تیپ کربلا) مستقر بودیم، روزها از پی هم میگذشت و ما با شرکت در کلاسهای آموزش و تمرینات لازم آماده عملیات میشدیم؛ آن روزها حال و هوای عجیبی داشت، غذا خوردن دستهجمعی، اوقات فراغت برنامهریزیشده، ورزش و مسابقات بچهها را با همدیگر بیش از پیش مأنوس کرده بود. رسم بر این بود که بعد از صرف غذا، هر نفر یک دعا میکرد و بقیه آمین میگفتند؛ در این بین احسان صانعی دعای عجیبی داشت که بعد از صرف غذا، زمانی که نوبت او میشد، همیشه همین دعا را میخواند: «خدایا میخواهم در این عملیات شهید شوم، جنازهام در بیابان بماند و در جلوی تابش آفتاب باشد تا لایق درگاه تو باشم». عملیات رمضان شروع شد و احسان به درجه رفیع شهادت نائل آمد، جنازهاش نیز در بیابان جا ماند و در مقابل آفتاب قرار گرفت، همانگونه که از خدا میخواست.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، یکی از تاریخیترین عملیاتهای سالهای دفاع مقدس عملیات کربلای پنج است. حضور لشکر 10 سیدالشهدا به عنوان لشکز خط شکن در این عملیات باعث شده تا خاطرات زیبایی از آن را در ذهن رزمندگان این لشکر به جای بگذارد که نمونه ان را الوارثین این گونه نقل میکند:
بقیه در ادامه مطلب+عکسهای زیبا............................
به گزارش خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ «وحید یامین پور» در صفحه گوگل پلاس خود نوشت:
در حال ساخت یك سری مستند سیاسی هستیم. تا به حال 16 قسمت تولید شده؛ دیروز رفتیم خانه ی شهید سیدعلی اندرزگو برای مصاحبه با همسرش. اندرزگو از آن شخصیتهای پیچیده ای بوده كه خیلی ها جذبش شده اند. مصاحبه ی عجیبی شد. وسط مصاحبه چند بار گریه كردیم. همسر شهید خودش یك شهید زنده است. فكر كنید كه تا چند ماه بعد از شهادت همسرش در زندان اوین تحت شكنجه ی ساواك بوده، آنهم در 25 سالگی!
مصاحبه كه تمام شد به تیم تصویربرداری اشاره كردم كه دوربین ها را خاموش نكنند، من وارد گفتگوی غیر رسمی شدم تا نگفته ها را بشنوم و چیزهایی شنیدم كه برایم خیلی عجیب بود.
یكی از خاطرات همسر شهید كه خیلی عجیب بود ازاین قرار است؛ همسر شهید:
چند ماه قبل از شهادتش در خانه نشسته بودیم. سید علی یك ذغال گداخته را از روی قلیان برداشت و كف دستش گرفت. من شگفت زده پرسیدم سید دستت نمی سوزد؟ سید لبخندی زد و گفت: «این كه هیچ، بدن من به آتش جهنم هم حرام است. بعد سید علی گفت بزودی پهلوی می رود و انقلاب پیروز خواهد شد. دو سال بعد از پیروزی شخصی رئیس جمهور خواهد شد كه نامش «سید علی» است. از آنروز به بعد منتظر ظهور حضرت ولی عصر عج باشید.» بعد گفت دینداری در آن دوران مثل نگه داشتن این ذغال گداخته در دست است. همسر شهید گفت من پرسیدم: سیدعلی! منظورتان این است كه خودتان رئیس جمهور می شوید؟ سید پاسخ داد خیر، من آن روز نیستم.
بعد ذغال را آرام برگرداند و روی قلیان گذاشت... همسر شهید گفت: دست از سیدعلی نكشید.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از باشگاه خبرنگاران، «پرویز تک زارع» از بسیجیان شهرستان آبیک درباره عکسی که می بینید چنین روایت می کند:
«آن روزها من کارمند بنیاد شهید آبیک بودم. مغازه هم داشتم، برای اولین بار بود که در سال 65 به جبهه اعزام می شدم، آن هم از بسیج آبیک. حاج آقای طباطبایی، با درخواست مردم، تازه به شهر ما آمده و امام جمعه آبیک بود. نمازهایش را همه دوست داشتند و انسجام خوبی در شهر ایجاد کرده بود.دیدن چهره بشاش و همیشه خندان او حسابی شارژمان می کرد.
این عکس مربوط به روز اعزام من است و من از زیر قرآنی که به دست ایشان بود گذشته و عازم جبهه ها شدم، در حالی که او می گفت: دست علی به همراهتان باشد؛ اما خود که پس از ما به جبهه ها اعزام شده بود، از خداوند خواسته بود تا همانند جَد بزرگوارش به شهادت برسد، که این چنین نیز شد و تکه های پیکر مطهرش را پس از عبور تانک های دشمن از رویش، جمع آوری و به خاک سپردند، در حالی که صورتش کاملا سالم و نورانی مانده بود.
و اما در پیشامدها و مسایل جدید به راویان حدیث ما مراجعه كنید ، زیرا كه آنان حجت من بر شما هستند و من حجت خدا بر آنان هستم . (بحار الأنوار، ج 53، ص 181) آغاز امامت امام زمان (ع) ، روز جمعه هشتم ماه ربيع الاول سال 265 ه. ق است ؛ يعني روز شهادت امام يازدهم (ع) آغاز امامت امام زمان (ع) است
سلام دوستان سلامي به بلندي آفتاب ، به وسعت دلتنگيهاي عاشقان گل نرگس به گرمي دل اميدواران و به زلالي اشك منتظران يوسف فاطمه (س