مرحله دوم عملیات فتح المبین بود. سال 61 . در این علمیات قرار بود سایت های 4و 5 آزاد شود. آن روزها، اهواز در تیررس دوربردهای عراقی ها بود. اتفاقاً شبی كه عملیات شروع شد، شب جمعه بود. ما را بردند دعای كمیل. بعد از دعا، مسیری را كه طی كردیم تا به منطقه عملیاتی برسیم، پیاده بردند تا دشمن متوجه ما نشود. آن شب از ساعت 11 تا 3 صبح فردایش پیاده روی كردیم. در داخل شیاری، مار را صف كردند. فكر می كنم حدود پنجاه متری با دشمن فاصله داشتیم.
ساعت حدود 4:30 صبح بود كه عملیات آغاز شد. عملیات كه آغاز شد، دشمن امانمان نداد، توپ و خمپاره بود كه زمین و زمان را پر از دود و آتش كرده بود. آن روز با حملة عاشقان های كه بچه ها كردند، 3 خاكریز دشمن را پی درپی و بدون مقاومت گرفتند، به خاكریز چهارم كه رسیدیم، كار كمی سنگین شد.
مقاومت دشمنان عجیب شده بود، از طرفی هم آ نها از زمین و هوا و با هر امكاناتی كه تصورش را بكنی به میدان آمده بودند، تا به خیال خود، پیروز آن مرحله از جنگ باشند. هوا گرگ و میش و ساعت حدودهای 6:30یا 7 صبح بود. چشمم به گلوله آتشینی افتاد كه با سرعت به طرف من می آمد، بلافاصله تصمیم گرفتم دراز بكشم. قبل از اینكه تمام بدنم بر روی زمین آرام بگیرد، بخشی از آن گلوله به من اصابت كرد و به پشت افتادم روی زمین.
خون بود كه توی هوا می پیچید و به سر و صورتم می ریخت. بخش های زیادی از بدنم داغ شده بود. یكی از رزمنده ها هم تركش خورده بود و كنارم دراز كشیده بود. من جایی افتاده بودم روی زمین كه نمی توانستم به درستی وضعیت خودم را ببینم. فكر می كردم خونی كه به هوا پاشیده، از رزمند های بوده كه در كنارم افتاده است.
از او پرسیدم: برادر رزمنده چی شده؟ من در آن لحظه كاملاً گرم بودم و هیچی متوجه نمی شدم. او هم كه می دانست چه اتفاقی افتاده، از دلش نمی آمد كه ماجرا را مستقیم به من بگوید.
گفت:« خودت نگاه كن » و دستش را زیر سرم گذاشت و بلند كرد تا خودم ببینم. كمی بلند شدم. مسیر نگاهم را اول انداختم به بدن او. ولی وقتی مسیر خون را كه پی گرفتم، رسیدم به پای راست خودم. دیدم پای راستم، تقریباً از زانو به پایین نیست، خواستم پایم را تكانی بدهم كه تكة گمشده اش را ببینم، احساس كردم پایم كاملاً بی حس است و انگار اصلاً جزو بدنم نیست.
دوست رزمنده ام پرسید: «چی شده ؟»
گفتم: « پایم نیست، اما چرا اصلاً درد ندارم ؟»
در همین حال و روز بودم كه علی اكبر خمسه كه در عملیات بعدی شهید شد از راه رسید و بالای سرم نشست. سرم را روی دامانش گذاشت. شروع كرد به پاك كردن صورتم و بوسه زدن بر آن.
گفت: «مرا می شناسی ؟ »
گفتم : « راستش، درست نمی توانم ببینم. »
گفت: «اشكال ندارد، ناراحت نباش . »
من دیگر نمی توانستم جوابش را بدهم. در حالی كه اشك هایش به سر و صورتم می ریخت، شنیدم كه می گوید: «راضی باش به رضای خدا. داداشم »
خوش به سعادتت، ای كاش این محبت در حق من می شد.
دردل فرزند جانباز گوش کنید قضاوت کنید عزیزانم.
روی عکس کار زیادی انجام ندادم. فقط خواستم بگویم، این روزها جانباز بودن با مورد اتهام قرارگرفتن یکی شده گویا!...این روزها جانبازان ما! برای این که ثابت کنند درد و ترکش در بدن دارند، باید قسم بخورند و کمسیون و...که نکند از درصد جانبازیشان کم... شده و مسئولین بی خبر!...و به قول "کاش می شد خدا را بوسید"
در امور شاهد، «جانباز» شد!
همان روزی که اعضای تنش
برای تکمیل پرونده،
در حضور دستگاه
باید گواهی می دادند،
که چند درصد از «شهادت»
عقب ماندگی دارد."
به گزارش فرهنگ نیوز به نقل از فارس، سیدحبیب حبیب پور جانباز، شاعر اهل بیت و نویسنده دفاع مقدس اهل دزفول نزدیک به یک ماه است که در بستر بیماری به سر میبرد.
این شاعر یک روز قبل از تاسوعای حسینی در دزفول دچار عارضه قلبی شد و به بیمارستان منتقل شد. سپس وی مدتی در اهواز بستری بود و هم اکنون تقریبا دو هفته است که به تهران و بیمارستان خاتم الانبیا منتقل شده است.
بقیه در ادامه مطلب.................