خیلی از نیروها بیش از سه ماه بود که به مرخصی نرفته بودند. خستگی در چهره ی همه شان موج می زد و من نگران بودم که نکند تحمل این همه رنج و سختی و فشار جنگ، بی تاب شان کند. عراق به شدت خودش را تجهیز کرده بود و هر روز تهدید می کرد که به فلان جا حمله می کند، قصد دارد فلان نقطه را بمب باران کند و… غرب و شرق برای تجهیز ادوات جنگی عراق از هیچ کوششی فروگذار نمی کردند و ما شاهد حضور بسیاری از این تجهیزات؛ حتی بدون استتار بودیم. امریکا هم عملاً وارد معرکه شده بود و کار جنگ دیگر از این حرف ها و پنهان کاری ها گذشته بود.
اواخر خرداد بود. تابستان داشت شروع می شد و هوا خیلی گرم بود. توی سنگر استراحت می کردم که بی سیم صدایم زد. آن طرف خط، فرمانده لشکر بود. سریع خودم را به ستاد فرماندهی لشکر ۲۵ کربلا رساندم. تا وارد شدم، سردار مرتضی قربانی گفت: « گردان را آماده کن و برو جزیره مجنون را از لشکر ۹۲ زرهی اهواز تحویل بگیر.»
به مقر گردان برگشتم، نیروهای کادر و فرماندهان گروهان ها و دسته ها را جمع کردم و دستور را ابلاغ کردم. صدای صلوات بلند شد. و همه رفتند تا خود را آماده ی حرکت به جبهه مجنون کنند. گردان به صف شد. موقعیت و وضعیت جزیره را توضیح دادم و به بچه ها گفتم: « هر کس قصد زنده ماندن و زندگی دارد، جزیره را انتخاب نکند که بازگشتی در کار نخواهد بود. نه این که بخواهم شما را به قتلگاه ببرم، نه؛ شرایط سخت تر از چیزی است که در عملیات های قبل دیده اید. حرفم این نیست که خدای نکرده شما می ترسید و اهل دنیایید، من به همه ی شما ایمان دارم که اگر شما نبودید، من فرمانده ی گردان مسلم، این گردان همیشه خط شکن، اصلاً حرفی برای گفتن نداشتم. فرمانده را شما فرمانده می کنید. من به تنهایی از خودم چه دارم که بگویم؟ پس دعا کنید فردا نزد خدا روسفید باشیم.»
بقیه در ادامه مطلب