شرح لحظه شهادت آويني و يزدان پرست در گفتگو با سعید قاسمی
چه کسی حرمت خون شهدا را نگه می دارد
از خون جوانان وطن لاله دمیده

به گزارش بولتن نیوز به نقل از رجا نیوز، سعيد قاسمي را شايد خيلي‎هاي به سخنراني‎هاي سياسي و فرهنگي وگفتماني‎اش بشناسند و خيلي‎ها هم شايد او را فرماندهي از فرماندهان دوران مقدس در و حسرت رسيدن به ياران شهيد. اما سيد مرتضي آويني در وصفش حاج سعيد قاسمي اينگونه قلم به دست گرفته است: «آقا سعید، فرمانده این محور عملیاتی، همان كسی بود كه ما در جست‌وجوی او بودیم. او مظهر همان روحی است كه حزب‌الله را از انسان‌های دیگر جدا مي‌كند و البته در میان رزم‌آوران ما دلاورانی چون سعید كم نیستند...او یكی از پرورده‌های میدان رزم و جهاد فی سبیل‌الله است و اگر انقلاب اسلامی هیچ دستاوردی جز پرورش انسان‌هایی اینچنین نداشت، باز هم مي‌ارزید تا حزب‌الله جان و سر خویش را فدای حفظ آن كند.»

اما اين آويني نبوده است كه در وصف سعيد قاسمي اينچنين قلم به دست گرفته است، سال‎هاست كه در سالروز شهادت سيد شهيدان اهل قلم، حاج سعيد نيز يك تنه به ميدان مي‎آيد تا براي سيد شهيدان اهل قلم يادبودي برگزار كند و به بيان روش و منش سيد مرتضي بپردازد.

«سعيد قاسمي» قطعا بهترين كسي‌ست كه مي‌توان با او درباره «سبك زندگي»، «دغدغه‌ها» و.....و همچنين ماجراها و اتفاقاتي كه در بيستم فروردين ماه 1372 در فكه منجر به شهادت «سيدمرتض آويني» شد، صحبت كرد و هم‌كلام شد. كسي كه در هفته‌هاي آخر زندگي پربركت آن شهيد بزرگوار جزو نزديك‌ترين رفقا و يارانش بود و بعد از همكاري در ساخت مستند جنجالي «خنجر و شقايق» كه آن زمان حاشيه‌هاي زيادي را ايجاد كرد، در آخرين روز و آخرين لحظات زندگي «سيدمرتضي» و «شهيد سعيد يزدانپرست» هم در كنارشان بود و هنوز هم ناگفته‌هاي زيادي از دغدغه‌هاي روزهاي آخر شهيدآويني و همچنين ماجراي شهادت او و «شهيد سعيديزدانپرست» در كربلاي فكه دارد

حاج سعيد سال‎هاست شرح كامل ماجراي شهادت سيد مرتضي آويني را در حالي كه در زمان شهادت در نزديكترين فاصله با او قرار داشته و حتي از مجروحان آن حادثه بوده، در سينه محفوظ نگهداشته است. اما امسال كه سالروز شهادت با ايام فاطميه همزمان شده همه چيز تفاوت كرده است و سعيد قاسمي صندوقچه اسرار خود را براي خبرنگاران ما گشود تا جزئياتي شنيده نشده و مكتوم از نحوه شهادت و حالات سيد مرتضي در آخرين لحظات زندگي را بيان كند.

سردار قاسمي بخش زيادي از سخنانش را هم به بيان سجاياي همشاگردي خود شهيد يزدان‎پرست اختصاص داد، حالاتي كه شايد تا كنون زير سايه نام سيد مرتضي آويني ديده و يا شنيده نشده باشد.

 

متن زير  به همراه فايل صوتي گفت‌و‌گو كه براي اولين بار در رجانيوز منتشر مي‌شود، شرحي‌ست كامل- و تا به حال منتشرنشده- از تمام اتفاقات روز حادثه و چند خاطره شيرين از شهيد مرتضي آويني و سعيد يزدان‌پرست كه در فضايي آكنده از اشك و ياد شهيدان تهييه شده و به ساحت قدسي سيد شهيدان اهل قلم  تقديم مي شود:

 

خودم را به آويني نچسبانم به چه كسي بچسبانم؟

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. یا مقلب القلوب و الابصار، یا مدبر اللیل و النهار، یا محول الحول و الاحوال، حول حالنا الی احسن الحال. ان‌شاءالله در سال جدید حال همه ما تحویل شود به قول احمدی‌نژاد بهار... بهار احمدی‌نژاد هم حکایتی شد! پيش از ورود به بحث اصلي، همين اول بگويم كه خیلی سئوال شده است که این سعید قاسمی کیست که خودش را به آوینی می‌چسباند؟ اصلاً چقدر با آوینی بوده است؟ همین جا اعتراف می‌کنم که سر جمع بیشتر از دو هفته با آوینی نبوده‌ام و هیچ ادعایی نسبت به آوینی‌شناسی ندارم. این را اول قصه بنویسید. این هم که خودم را به آوینی می‌چسبانم به خاطر این است که دوست دارم بچسبانم. به آوینی نچسبانم به چه کسی بچسبانم؟ ولو یک ساعت درک کرده باشم، ولو دو جمله درک کرده باشم، اگر اسمش را می‌گذارید دودره‌بازی باشد دودره‌بازی است. اگر کسب آبرو کردن است، ما که غیر از این چیزی نداریم. از شهدا کسب آبرو نکنیم، از چه کسی بکنیم؟ من خودم را به اینها می‌چسبانم و از اینها کسب آبرو می‌کنم. شما ناراحتید؟ دو روز و دو ساعت با آوینی بودی هی می‌روی این طرف و آن طرف صحبت می‌کنی؟ بله، هنرم این است. شما با هر کدام از خوب‌ها بوده‌اید بروید این طرف و آن طرف بگویید. من بروم از بدی‌هایم و از جاهایی که باطل بوده است بگویم؟ چرا ناراحت می‌شوید؟

نامردم اگر تو بیایی صحبت کنی و میکروفون را به دستت ندهم

آقا! سیدمرتضی رفقایی داشت که ده‌ها سال با او زندگی کرده‌اند. اینها کجا هستند؟ خب بیایند صحبت کنند. مگر کسی جلویشان را گرفته است؟ هر سال توی سعید قاسمی چرا در بهشت‌زهرا صحبت می‌کنی؟ عشقم است که صحبت کنم. عزیز من! تو می‌آیی صحبت کنی؟ من خوره‌ي میکروفونم، اما نامردم اگر تو بیایی صحبت کنی و میکروفون را به دستت ندهم. رفیق فابریک‌های سید! اینها جنگولک‌بازی نیستند بیایند به هم ببافند. شما بیایید به هم ببافید که بافتنی نیست. هرچه در باره این شهید بگویی کم گفته‌ای. اصلاً اجازه نمی‌دهند که لاطائلات به هم ببافی. توی دهنت می‌زنند. مگر اجازه می‌دهند که هر کسی هر چرت و پرتی را بگوید. آقا! همین شمایی که با سید بودید، خب بیایید بگویید من یک سال از او کسب فیض کردم و چنین آدمی بود.
 
ماجراي دلبري‏هاي آويني
 
مثلاً من یک بار او را دیدم و کلامی به ما گفت. یک بار آمد خانه‌ي ما و دید که بچه من کلکسیون تمبر دارد. یک سال بعد رفت پاکستان، آمد و پاکتی را برایم فرستاد و گفت: «سال جدید را تبریک می‌گویم. راستی من دیدم بچه‌ام به تمبر علاقه دارد، این چند تمبر را آنجا دیدم، به بچه‌ات بگو بگذارد در کلکسیون تمبرش!» اصلاً این آدم کجاست؟ اوضاع ما آن‌قدر شلوغ پلوغ است که وقت رسیدگی به ننه بابایمان را نداریم. تمبری که بچه‌ي طرف که یک بار او را دیده جمع کرده است! حواسش جمع است دیگر. دلبری و دل‌خری می‌کند. این هنر است. بیا و اینها را بگو. بگو دو ساعت آمد خانه‌ي ما و با تمبر، ما را خرید. من اصلاً مال این حرف‌ها نبودم. نه به انقلاب کار داشتم، نه به نظام، ولی می‌دیدم حزب‌اللهی که می‌گویند تویی؟ شما حزب‌اللهی هستی؟ حواست واقعاً به این چیزها هست؟ اینها دلبری است. قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد. دین یعنی همین. اسلام یعنی همین. حزب‌الله یعنی شریعت، یعنی اخلاق. «اني بعثت لاتمم مكارم الاخلاق»(2).
 
سيد مي‏توانست يك آرپي‏جي زن يا يك فرمانده‏ي خوب باشد
 
بگذريم؛ آقایی که شما باشید، داستان «سید» که شهادتش برمی‌گردد به 20 فروردین 72، 9 صبح جمعه، یعنی مقطعی که یک سال یا یک سال و نیم بود که تفحص را شروع کرده بودیم. تفحص را هم که شروع کردیم مثل بسیاری از کارهای دیگرمان، بی‌توجه به این بودیم که یک اتفاق تاریخی عظيم رخ داده است؛ چنانكه که همين حالا هم با سایر آثار جنگ و مستنداتش بي تفاوت برخورد می‌کنیم. اما سید از حضرت آقا اذن گرفت که تاریخ جنگ را مستند و مدون کند و از ابتدا به اين موضوع توجه داشت. می‌دانید كه سید در طول جنگ می‌توانست یک آر.پی.جی‌زن یا فرمانده‌ي خوب باشد؛ یعنی نه تنها در علم، ادب، شعر، موسیقی و معماری چیزی کم نداشت و دستی بر آتش داشت، كه حتي می‌توانست فرمانده خیلی خوبی هم باشد. اما به نظر من از همان ابتدا بصیرتی داشت و می‌دانست روزهایی می‌رسد که برای یک فریم عکس، یک صحنه‌ي تهاجم یا پاتک یا وداع یا شهادت مردم له‌له خواهند زد؛ چون مقطعی از تاریخ است که می‌آید و به‌سرعت می‌گذرد.
 
مي‏دانست كه تاريخ را يا تند و شور مي‏نويسند يا ضعيف و غيرقابل باور
 
ببينيد بسیاری از اتفاقات در جنگ بودند که قبلاً وجود نداشتند و نمی‌شد آنها را مستند کرد، ولی در این مقطع که دوربین آمده و تکنولوژی در اختیار ماست، در این حدش را می‌تواند ثبت کند؛ یعنی یک ثبّات تاریخ باشد و این را می‌فهمید که یکی دو نسل بعد از او می‌آیند که پیوسته در طول تاریخ یک هویت گمشده داشته‌اند و الان هم با تهاجم مضاعفی مواجهند و آن بخشی که تشنه هستند، برای این مستندات له‌له می‌زنند و یک بخشی هم کلاً انکار می‌کنند. اینهایی را که می‌گویم خودم بعد از شهادت سید به آن پی بردم و جامعه هم همین طور.
 
آدمی که این همه در حوزه‌ي قلم، فیلم، مستند و ديگر کارهای برجسته‌ خروجی داشت، آنجا معلوم شد که او این روشن‏بینی را داشته و می‌دانسته که چنین وضعیتی پیش می‌آید که تاریخ دستخوش حوادثی می‌شود و تاریخ‌نویسان یا آن را تند و شور می‌نویسند که قابل باور نباشد و یا آن قدر ضعیف می‌نویسند که در هر دو صورت مخدوش شده است.
 
هیچ کس سر کلاس بلند نمی‌شود بگوید آقا این قدر چرت و پرت نگو! 
 
مثلاً همین الان در دانشگاه رضاشاه دارد تطهیر می‌شود، شاه دارد تطهیر می‌شود، مجاهدین خلق با 12000 شهیدی که از ما گرفتند، دارند تطهیر می‌شوند و همین بیخ گوش ما در دانشگاه تهران، استاد دانشگاه دارد از آنها حمایت می‌کند. به همین راحتی و هیچ کس سر کلاس بلند نمی‌شود بگوید آقا بس است! این قدر چرت و پرت نگو! مسعود رجوی تروریست را که نمی‌شود تطهیر کرد. هنوز سه دهه از انقلاب و دو دهه از جنگ و یک دهه بیشتر از جنایت‌هایی که مسعود رجوی در آن دست داشت، از جمله به شهادت رساندن صیاد شیرازی نگذشته است. همین الان هم تیم مسعود رجوی که در اسرائیل آموزش دیده است، دارد امثال احمدی روشن‌ها را ترور می‌کند و در این قصه دست دارد. الان چه برنامه‌ای دارند؟ خدا می‌داند. آن وقت این تروریستی که 12000 شهید به نامشان ثبت شده است، دارد در دانشگاه تطهیر می‌شود. این یعنی این‌که اگر تاریخ درست نوشته نشود، مستند نشود و دقیق و درست بازگو نشود، ما در آینده قطعاً دچار فاجعه خواهیم شد. این نشان می‌دهد سید درست تشخیص می‌داد و لذا مي‌فهميد كه هر قدر که در توان دارد باید تصویر بگیرد و کار کند.
 
«خان گزيده‏ها» را پخش كنند تا يادمان بيايد كجا بوديم!
 
به همین دلیل است كه این آدم در مقطع جنگ خواب و خوراک ندارد. این آدم کسی است که حدود 70 قسمت مستند روایت فتح دارد. قبل جنگ هم اولین مستندش را با بچه‌های جهاد به اسم «خان گزیده‌ها» کار کرد که چقدر زیباست و دقيقاً مصداق آن چیزی است که امام (ره) می‌گوید عمق هنر واقعی نشان دادن مظلومیت مظلومان، رنجدیده‌ها و پابرهنه‌ها و ظلم و ستمی است که بر آنها روا داشته شده است.
 
همين الان در همین مقطع اگر مستند «خان گزیده‌ها» را که یک سال بعد از انقلاب ساخته شد پخش كنند، خواهید دید بسیاری از کسانی که در آن روزها حتي در روستاهای نزدیک تهران و شهرهای بزرگ ساكنند، با عرض معذرت حیوان‌وار و میمون‌وار زندگی می‌کنند و از زندگی «هیچ چیزی» ندارند، می‌خورند که فقط زنده بمانند. اگر اینها را نشان بدهند که آن بودیم و این شدیم، آن وقت مي‌توان به آن آقا و استادی که الان دارد در رسانه و يا دانشگاه چرت و پرت می‌گوید و متلك می‌اندازد، گفت كه این مستند ماست. زیاد هم راه دوری نیست. همین جا بغل ورامین است. بغل شیراز، کرمان و شهرهای بزرگ است و در خود شهرها کپرها و آلونک‌هاست. امروز اگر این مستند نشان داده شود، دیگر خیلی‌ها چرت و پرت نمی‌گویند یا لااقل در فحش دادن یا اسراف کردن ترمزدستی را می‌کشند. بچه‌ي من اصلاً نمی‌داند چه خبر است که هیچ، بزرگ‌ترها هم نسیان گرفته‌اند و یادشان رفته است که چه بودیم و کجا بودیم و حالا کجا هستیم.
 
تصوير خودش را كه ديد قشقرق به پا كرد!
 
جالب است بدانيد كه در هیچ کدام از اين مستندهايي كه مرتضي ساخت، نمی‌بینید که ته آن نوشته باشد تهیه‌کننده یا کارگردان سیدمرتضی آوینی! در حالي‌که حتي همه‌ي نريشن‌ها را خودش نوشته است.
  
ببینید برکت از کجا می‌آید؟ ما امروز هر کاری را که انجام می‌دهیم، سر و ته پروژه حتماً اسم‌مان را می‌نویسیم که بگوییم این کار من است، کار تیم من است. اما آويني در آن صحنه‌هایی هم که بوده است، خودش در فیلم حضور ندارد. فقط یک صحنه را بچه‌ها گرفتند و به خودش نگفتند و فیلم پخش شد و دید و قشقرقی به پا کرد که نگو و نپرس که مگر می‌خواهید طاغوت‌سازی کنید؟ اخلاص یعنی این. يعني 70 قسمت مستند بسازی و نه اسمت باشد، نه حتی یک صحنه از خودت نشان بدهی که یعنی من هم در خط بودم. به حرف می‌گوییم، اما الان سال 92 است. خیلی سخت است. شمایی که خبرنگار هستی، یک متن نوشتی و بالایش زده‌ای نویسنده فلان! ويراستار فلان، نريشن‌نویس فلان، فیلم که درست می‌شود، فقط نیم‌ساعت تیتراژ می‌آید که با تشکر از فلان و بهمان. فیلم‌های سید این چیزها را ندارد. فقط زده تهیه‌کننده: گروه روایت فتح.
 
 
وقتي بركت نباشد، 4 ميليارد هم هزينه كنيم مي‏شود «فرزند صبح»!
 
این روزها سئوال این است که آقا چهار میلیارد هزینه کردیم راجع به پدر و مادر امام، فيلم «فرزند صبح» درست کردیم. چهار میلیارد را چه کسی هزینه کرده است؟ دفتر نشر آثار امام. فیلم فقط یک شب اکران شد، آن‌چنان بویش پیچید که دیگر جرئت نکردند نشانش بدهند. همین طوری کردند توی گونی و صدایش را درنیاوردند. چهار میلیارد فقط یک قلمش است. کارگردان كيست؟ آقای علیرضا افخمی، رفيق فابریک سیدمرتضی آوینی! می‌گویند پول نیست! نه آقا! برکت نیست. کل مؤسسه‌ي روایت فتح عبارت بود از دو اتاق، یک سیدمرتضی آوینی، چهار پنج تا از بروبچه‌هایی که تا آخر با او بودند و امسال که داریم حرف می‌زنیم، به برکت چشم‌‌های نداشته آقایان و حسادت‌هایشان موفق شدند ریشه‌ي روایت فتح را به‌کلی بکنند و دیگر روایت فتح نداریم و تمام شد و جارو کردند! چرا مؤسسه به نامش درست شد و اسم خیابان و... به نامش زدند، ولی اصل مؤسسه روایت فتح را از ریشه کندند. جالب است! این آدم در دو اتاق با یک عده بروبچه‌های مخلص آثاری را خلق می‌کند که برای کل تاریخ می‌ماند، ولی میلیاردها تومان برای کارهایی هزینه می‌شود و بی‌فایده و آخرش هم خیلی راحت می‌گوییم حیف شد! کار درنیامد!
 
گفتم: «سید! وسواسی شدی؟»
 
خب علت آن چیست؟ سال‌ها قبل در بهشت‌زهرا و جاهای دیگر اين ماجرا را تعريف كرده‌ام. گفت پشت دستگاه مونتاژ نشسته بودم، سید بلند شد رفت بیرون و وضو گرفت و برگشت. هنوز چند دقیقه‌ای ننشسته بود که باز بلند شد رفت، وضو گرفت و برگشت. گفتم: «سید! وسواسی شدی؟» سید فهمیده بود من بی‌وضو پشت دستگاه نشسته‌ام. شما را به خدا امر به معروف و نهی از منکر را ببینید. با زبان نمی‌گوید پسرجان! بلند شو برو وضو بگیر و بیا. می‌گوید درست است که اینها فیلم هستند و فیلم یک موجود مرده است، اما ما داریم راجع به موضوعی صحبت می‌کنیم که مثل نماز خواندن پشت سر خودش فلسفه‌ای دارد. برای این‌که به ما اجازه بدهند راجع به شهید قلم بزنیم و فیلم بسازیم، مثل نماز خواندن است و نمی‌شود بدون وضو به آن دست زد. مردانگی می‌کند و جوری نمی‌گوید که به طرف بربخورد.
 
ميز كاري كه رو به قبله بود
 
میز کار باید رو به قبله باشد. مثل من نیست که میزش رو به هر جایی، رو به کاخ کرملین، امریکا یا شوروی باشد. میز کار باید رو به قبله باشد. مثل نماز خواندن است. زاویه‌ي فکر این آدم را تماشا کنید که حتی نسبت به میز حساس است.
 
همين جا یک حاشیه‌ای برویم. گاهی اوقات می‌پرسند آقا! کلید شهادت چیست؟ چه اکسیری است که یک‌سری آدم‌ها پیدا می‌کنند. من خودم بعد از کلی کنکاش هنوز به این مقوله نرسیده‌ام و اگر بگویم حرف گزافه‌ای زده‌ام، ولی رسیدم به اینجا که رعایت کردن نکات بسیار ریزی که این روزها اصلاً صورت مسئله نیست، گره‌ي کار را باز می‌کند. یکی از آنها دل شکستن است.
 
گفتم: «سيد! تو هم اهل معامله شده‌ای»
 
سر قصه‌ي بوسنی، با «نادر طالب‌زاده» 10 قسمت «خنجر و شقایق» ساخه و چه زحماتی کشیده شد. مرتضي نريشن‌ها را که می‌آورد، از بس تا ساعت دو و سه شب گریه کرده بود، کاغذها مچاله بودند. دو سه قسمت پخش شد و آن غوغا را برپا کرد و بعد هم مسئول وقت صدا و سیما، آقای محمد هاشمی، مابقی را بلوکه کرد و پخش نشد. من رفتم دم در خانه‌شان که: «آقاجان! حالا که صدا و سیما فیلم را بلوکه کرده است، تو فیلم را بردار بیاور ما در دانشگاه‌ها نشان بدهیم». گفت: «نمی‌شود.» ما به خرج حضرت آقای زم، (با یک سکوت یک دقیقه‌ای!) -مسئول حوزه هنری وقت- فیلم را ساخته‌ایم و ایشان هم اجازه نمی‌دهد. گفتم آقاسید دنیایی منتظر این قصه هستند. از دستش ناراحت شدم و جلوی در خانه‌اش به او بی‌احترامی کردم و گفتم: «تو هم اهل معامله شده‌ای. ما رفتیم خداحافظ!» فردای آن روز پاکتی به دستم رسید، دیدم کل اینها را در پاکت گذاشته و یادداشتی نوشته است: «تقدیم به آقاسعید، همان که قبل از این‌که ببینمش می‌شناختمش و دوستش داشتم». خلاصه یک دلبری این جوری از ما کرد. این همه غیبت پشت خلق‌الله می‌کنیم و حواس‌مان هم نیست و یک قلپ آب هم پشتش می‌خوریم و می‌گوییم برو بابا! آن وقت این آدم شب خوابش نمی‌برد که تو یک حرفی به او گفتی و او برای این‌که اثبات کند معامله‌گر نیست، همه‌ي فیلم‌ها را می‌گذارد و این جوری با چهار خط نامه لوله‌ات می‌کند! چون به آن چیزی توجه دارد که بالای سر قبر خودش نوشته است: «هنر آن است که بمیری قبل از آن‌که بمیراندت و مبدأ و منشاء هنر آنانند که این چنین زیسته‌اند و این چنین مرده‌اند».
 
برگشتم و دیدم نه، سید است که روی مین رفته!
 
این تنها يك دست‌نوشته نیست، بلکه این آدم خودش این جوری است. این «حاسبوا قبل ان تحاسبوا» را باور کرده و افسار دستش هست، ول نیست که همین طور هر چیزی را بگوید و به هر چیزی نگاه کند و هر کاری را انجام بدهد، بلکه سوار کار است و دقیقاً توجیه است که باید چه کار کند. اینهایی را که می‌گویم به کلام نیست، چون لحظات شهادت اینها را دیدم. خیلی رفیق داشتم که دست و پایش قطع شد و عربده می‌زدند. اصلاً دست خودت نیست. عربده‌ای می‌زنی که بیا و ببین. مین زیر پایت منفجر شود. 1300، 1400 تکه است. مین والمری (VALMERیکی از مزخرف‌ترین چیزهایی است که ساخته شده است. پایت روی آن برود، 1300، 1400 ساچمه بیرون می‌ریزد. تقریباً در آن صحنه همه زخمی شدند. من فکر کردم نفر جلویی من روی مین رفته است. بعد دیدم پشت خود من هم خیس شده است. برگشتم و دیدم نه، سید است که روی مین رفته است و رفیق خودم آقاسعید یزدان‌پرست «رحمة‌الله‌علیه» دانشجوی معماری و شهرسازی دانشگاه علم و صنعت.
 
 
 این آدم دیوانه نیست؟
 
خود آقاسعید یزدان‌پرست هم ورقی است. بین این همه آدم در اطراف سید، «سعید یزدان‌پرست» باید با او پر بزند. برای پرواز حداقل دو بال لازم است. هر کسی هم‌کفو او نیست. کسی باید با او برود که همان مدل و در قد و قواره‌ي پایین‌تر باشد. یعنی همان مدل فکر کردن، همان مدل جبهه رفتن، همان مدل اخلاص، همان مدل چراغ قرمز را رد نشدن! که آقا سعید! ماشین نمی‌آید. بیا رد شویم، نخیر آقا! خلاف شرع است. آقاسعید ول کن تو را به امام زمان، تا کی اینجا بایستیم چراغ سبز شود؟ نخیر! خلاف قانون و شرع است. چرا نمی‌فهمی تو؟ ول کن بابا. برو دنبال کار و زندگی‌ات. من بخواهم این جوری با تو بیایم باید مسیر دانشگاه را شش روز در راه باشیم. این آدم دیوانه نیست؟
 
آقا سعيد گفت كيك اينها كه خوردن ندارد!
 
این‌هایی که شهید می‌شوند، قصه‌شان جور دیگری است. بگذاريد خاطره‌ي ديگري از آقا سعيد يزدان‌پرست بگويم. رفتیم در سالن ژوژمان (judgment) نهایی یک دانشجویی. معمولاً هر کسی کار نهایی‌اش را می‌آورد و نمره‌ي خوبی می‌گیرد و همه شیرینی می‌خورند. پروژه متعلق به دختر خانمی بود كه چندان مقید به این قصه‌ها نبود و پدر و مادرش هم مال این حرف‌ها نبودند، ولی همه ما مثل خوره‌ها و گرسنه‌ها نگاه می‌کردیم. معمولاً آدم‌های مایه تیله‌دار کیک‌های سنگین می‌آوردند. ما همیشه عین مرده‌خوارها سعی می‌کردیم دقیقه‌ي آخر برسیم و کیک را بزنیم و بیاییم. آنها داشتند نمره می‌دادند و تقدیر می‌کردند و ما عین خوره‌ها ریختیم روی کیک و آن را 60 پاره کردیم. دیدیم سعید ایستاده است و دارد تماشا می‌کند. گفتم: «کور شده! هر جا جای شیطنت باشد، تو هم هستی، اما اینجا را نیامدی پای کار!» حاجی مرا کشید کنار و گفت: «تو که اینها را می‌شناسی. مال اینها مشکوک نیست؟ اصلاً مال این حرف‌ها نیستند. بحث قرتی بودن دخترک نیست، اینها اصلاً مال این حرف‌ها نیستند. کیک اینها که خوردن ندارد». یک کسی مثل من کیک را خورد و شش تا لیوان آب هم رویش. اگر به من نمی‌گفت چیزی حالیم نمی‌شد، ولی وقتی گفت چنان زهرماری شد که بیا و ببین. گفتم: «خدایا! این آدم حواسش به لقمه‌اش هم هست». چیزی که در اسلام سفارش شده است که آقا! حواست به لقمه‌ات باشد. من که اصلاً حواسم به این قصه نیست. بعد که اینها را با هم جمع می‌کنی، می‌شود قصه‌ي دیگری. یعنی آنجا از چراغ قرمز رد می‌شوی که خلاف شرع است، اینجا لقمه را می‌خوری که نباید بخوری، آنجا کسی را می‌رنجانی و همه اینها را که نکردی و صاف بودی، معلوم است که می‌آیند سر وقت آدم و می‌گویند داداش! تو مال اینجا نیستی. اینجا به درد تو نمی‌خورد. بیا برویم. بعد هم که این صحنه پیش می‌آید، داد نمی‌زند و فریاد نمی‌کند، چون می‌خواهد برود و آماده است.
 
حكايت جواني كه خواب سيد مرتضي را ديد
 
خاطره‌ای را بگویم که یکی دو جا بیشتر خرج نکرده‌ام. سال سوم شهادت سیدمرتضی با آهنگران رفتیم اصفهان که در دانشگاه صحبت کنم. آهنگران گفت: «بگذار اول من بخوانم پرواز دارم باید بروم». گفتم: «برو بخوان». بعد از او من صحبت کردم و از منبر آمدم پایین و دانشجویی که اصلاً قد و قواره‌اش به این حرف‌ها نمی‌خورد، آمد و گفت: «آقا! من پای حرف شما نشستم و گوش کردم. من نه شما را می‌شناسم، نه این آقا را می‌شناختم. دیشب دم‌دم‌های صبح یک خواب دیدم و این آقا را در خواب دیدم». عکس سید را نشان داد و گفت: «این آقا را». گفت: «این آقا در خواب به من گفت: فردا کسی در دانشگاه می‌آید و راجع به من صحبت می‌کند و خاصه لحظه‌ي شهادت را می‌گوید که این جوری بود، ولی این جوری نبود. آنچه که اینها دیدند صورت ظاهر قضیه بود و بال‌بال می‌زدند. اولاً من نمی‌دانم چرا به من این مقام را دادند. آیا به خاطر خدماتی بود که برای شهدا کردم؟ نوشتم، قلم زدم، صحبت کردم، وقت گذاشتم، اما آن لحظه‌ای که این اتفاق افتاد، سراسیمه آمدند سر وقتم، اصلاً این فاصله را که مرا به سمت نوری کشاندند، نمی‌توانم برای‌تان تعریف کنم که چه لحظه زیبایی بود. اینها صورت ظاهر قصه را دیدند، اما این نبود». پسرک گفت: «از خواب بلند شدم و از ترس این‌که نکند یادم برود، مطلب را نوشتم». نوشته را به من داد که هنوز دارم. نوشته را به من داد و رفت. با خودم گفتم: «یا خدا! قضیه چیست؟»
 
آقايان اخيراً خيلي دوست دارند چهره‏ي اخراجي سيد را نشان دهند!
 
این یکی دو سال گذشته هم شرایطی پیش آمده است که آقایان خیلی دوست دارند چهره اخراجی بودن طرف را نشان بدهند، یعنی حکایت مجید سوزوکی و این حرف‌ها. عده‌ای گفتند اسمش مرتضی نبوده و منوچهر، جمشید، بابک و... بوده، دوست دختر داشته است. ما دوست دخترش را در دانشگاه می‌شناسیم. این بوده، آن بوده است. می‌خواهی چه چیز را ثابت کنی؟ به فرض هم که این طور بوده، این برکت و اکسیر انقلاب اسلامی است که به هر مسیر که می‌زنند طلا می‌شود. خاک بر سرتان!
 
الان ما به شما مي‏خنديم كه تصنيف هايده گوش مي‏كنيد!
 
می‌خواهید بگویید اینها وضعشان خراب بوده است؟ افتخار ما این است که وضعمان خراب بوده است و انقلاب که شد وضعمان خوب شد. این‌که از برکات انقلاب است که مایی که با تصنیف‌های گوگوش بزرگ شدیم، الان حالمان این طور است. اتفاقاً الان ما به شما می‌خندیم که هایده‌ای را که آخر عمرش روی میز برای مسعود رجوی رِنگ می‌گرفت، شما می‌روید و نبش قبر می‌کنید و تصنیف‌هایش را می‌خرید.
 
خدا نکند پرده‌ي شما کنار برود!
 
این بابا کتاب‌هایی که دارد موضوعات مبتلا به الان شماست. اباحه‌گری و اتفاقاتی که در همین دوره‌ي عدالت‌محوری احمدی‌نژاد افتاد، این آدم پانزده بیست سال پیش مثل نوستراداموس دید و مقاله نوشت. مقاله‌ي عصر اطلاعات و انفجار اطلاعاتش را که می‌خوانی خیال می‌کنی مال الان است. سایر مقالاتش، گرفتاری‌های سینما، انحراف‌ها همه را نوشته است؛ این روزها را کامل می‌دید. چرا نمی‌آیی اینها را بگویی؟ مرد باشید و این قدر چرت و پرت نگویید. خدا نکند پرده‌ي شما کنار برود تا معلوم شود چه آشغال‌هایی هستید.
 
جان مادرت برو اینها را سر کار بگذار، 20 صفحه دیگر مانده است!
 
من می‌پرسم اصلاً چه جوری به این مقام رسید؟ نقل قول می‌کردند. حالا یا داداشش فرموده بود یا کس دیگری که شب عقد این بابا، حاج‌خانم آمده، آقا آمده است که خطبه‌ي عقد را جاری کند و همه آمده‌اند و دیدند سید تأخیر کرد. آمدند دیدند غرق یک کتاب شده است! «سید! سید!» «بله؟» «آقا! این همه آدم اینجا علاف تو هستند». گفت: «جان مادرت برو اینها را سر کار بگذار، 20 صفحه دیگر مانده است تا تمام شود». بعد می‌پرسند این چه جوری اینها را می‌نوشت؟ بابا! یارو محو جای دیگر و در حال و هوای دیگری است. امروز من و شما می‌خواهیم ازدواج کنیم، از یک ماه قبل کفش قرمز، کراوات قرمز، شلوار قرمز و همه چیز باید (set) باشد. یک ماه وقت گذاشته و دانه‌دانه‌شان را پیدا کرده‌ام. کمربند با چه جور شود و چه ادوکلن و روغنی بزنم. حزب‌اللهی‌ترین بچه‌های امروز اسیر چنین مقولاتی هستند. دوازده ماه سال لای کتاب را باز نمی‌کند و آن وقت او در لحظه تاریخی زندگی‌اش می‌گوید 20 صفحه دیگر مانده است، برو اینها را ده بیست دقیقه سر کار بگذار تا این تمام شود و من بیایم.
 
وقتي سيد مرتضي فرصت شهادت را از دست داد!
 
بعد ما می‌پرسیم حاج‌آقا! چرا ما این جوری نمی‌شویم؟ آن‌که نمی‌شویم هیچی، اصلاً چه کار بکنیم؟ چه بخوانیم؟ ما با این نسل جدید گیر چه هستیم و او کجا بود. معلوم است که از آن آدم با آن مدل تفکر و حال و هوا این درمی‌آید.
 
در سال 66 که فاجعه‌ي آل‌سعود و امریکایی در خصوص حجاج‌کشی شد، سیدمرتضی هم در این صحنه هست. می‌گوید در این تیر و تیرکشی من وسط صحنه بودم و اینها آمدند سر وقتم و گفتند: «اگر آماده‌ای، یک یاالله بگو تا تو را ببریم». گفتم: «خدایا! اینجا که جای شهادت نیست. شهادت در جبهه، بغل بچه‌ها، لباس خاکی و.... اینجا چیست؟» یکی دو مرتبه این حال و هوا دست داد و من رد کردم. این قصه تمام شد و شروع کردیم به جنازه‌کشی. یکمرتبه به خودم آمدم و گفتم: «یااباالفضل! صحنه‌ي شهادت در بهترین جای کره خاکی، بغل خانه‌ي خدا به دست اشقی‌الاشقیاء و این حرام‌زاده‌ها. چرا این فرصت طلایی را از دست دادم؟» این قطعه در جایی ديگر نوشته شده، اما می‌چسبد كه متعلق به همینجا باشد: «آیا راستی برای مرگ آماده‌ای؟ همین الان اگر ملک‌الموت سر برسد و تو را به عالم باقی فراخواند، برای مرگ آماده‌ای؟ دیدم که نه. زندگی مرا در خود بسته و چنبره در خاک زده است و این را نیز می‌دانستم که شهدا پیش از آن‌که مرگشان سر رسد، آنان را فرا می‌خوانند و آنان نیز لبیک می‌گویند. راستی برای مرگ آماده‌ای؟»
 
بی‌انصاف‌ها! همین طور از زیر خاک درمی‌آورید و می‌کنید داخل گونی؟
 
اینها را داشته باشید. برسيم به جمعه نه صبح. روز قبل که پنجشنبه بود و ما دنبال شهیدبازی و این قصه‌ها بودیم و در کانال حنظله و کانال کمیل با هم صحبت می‌کردیم، اگر یادتان باشد روایت فتح را شب‌های جمعه نشان می‌داد. گازش را گرفتیم که برگردیم ببینیم، چون سید می‌گفت: «برویم می‌خواهم فیلم را ببینم». می‌گفتیم: «آقا! این را که خودت درست کرده‌ای». می‌گفت: «نه! این‌که حال و هوای خلق‌الله را موقع پخش آن از تلویزیون ببینم برایم لذت دیگری دارد». گازش را گرفتیم، ولی به فیلم نرسیدیم. به چادری رفتیم. همه بچه‌های تفحص را در گونی کرده بودیم. قاسم دهقان در یکی از این گونی‌ها را باز کرد. سید گفت: «اینها چیست؟» قاسم گفت: «آقاسید! بچه‌های مردم هستند دیگر». گفت: «بی‌انصاف‌ها! همین طور از زیر خاک درمی‌آورید و می‌کنید داخل گونی؟»
 
دید یک فاجعه و جنایت دیگری دارد اتفاق می‌افتد!
 
اصلاً به خاطر همین به منطقه آمد. ما یک فیلم ابتدایی گرفته بودیم و چند وقت دست بچه‌ها بود. وقتی این فیلم را دید که ما همین جوری این استخوان‌ها و... را درمی‌آوریم و تاریخ انقلاب و جنگ را در گونی می‌ریزیم و درش را می‌بندیم و می‌آوریم، دید یک فاجعه و جنایت دیگری دارد اتفاق می‌افتد که آقا! مگر می‌شود این صحنه‌ها و اتفاقات در آن لوكيشن خاص را نگیریم و ول کنیم؟ گفت، اگر بشود با پدر و مادرهای این شهیدان حرف بزنیم و اجازه بگیریم و اصلاً به این وضعیت دست نزنیم و کلش را می‌کردیم یک ویترین شیشه‌ای و هر کسی که می‌دید، کارش تمام بود، کما این‌که الان هم وقتی در فکه به قتلگاه که می‌روی، این حالت به آدم دست می‌دهد. این آدم بصیر!
 
 
سيد  گفت: «قاسم! یک خرده از خاک جمجمه به من می‌دهی؟»
 
قاسم در یکی از گونی‌ها را باز کرد و جمجمه‌ای را بیرون کشید. من از دست قاسم گرفتم و گفتم: «آقاسید! به نظرت می‌رسد چند سالش بوده؟ جمجمه کوچک است و به نظر می‌رسد بچه است». روی جمجمه خاک نشسته بود. یک کمی پاک کردم و گفتم: «آقاسید! چه چشم‌های خوشگلی داشته، چه دهان خوشگلی داشته، مادرش چقدر دوستش داشته و چقدر قربان صدقه‌اش می‌رفته است». همین جور دیوانه‌بازی درمی‌آوردم و دیدم سید اذیت می‌شود، برای همین جمجمه را در گونی گذاشتم و درش را بستم. از سنگر که بیرون آمدیم، سید گفت: «قاسم! یک خرده از خاک جمجمه به من می‌دهی؟» قاسم گفت: «آره آقاسید! چرا نمی‌دهم؟» آمد دومرتبه در گونی را باز کند و از خاک جمجمه به او بدهد، گفت: «ولش کن. بگذار فردا».
 
برای چه بترسم؟ ما برای همین حرف‌ها آمده‌ایم
 
این آدم حسرت شهادت را از آنجا و از رفقایش به دنبال خود می‌کشد تا جایی که وقتی پاشنه‌ي پا روی مین والمری می‌رود، مین والمری با همه شقاوتش منفجر می‌شود و 1300، 1400 ساچمه از آن درمی‌رود که فقط حداقل 100 تایش به او خورده و شریان و رگ‌های پایش قطع شده بود. بیش از 10 ساچمه به پشت سعید یزدان‌پرست خورد و آبکش شد. رفیقت را ببینی که جلوی رویت این طوری شده است، آن هم در نه در شرایط جنگی، بلکه در شرایطی که همه چیز ردیف است و همه دارند می‌گویند، می‌خندند و شوخی می‌کنند. آن وقت در چنین صحنه‌ای غافلگیر نشوی. نه جیغ بزنی، نه داد بزنی و آرام‌آرام باشی. نه تنها در نگاه آرامی که در همه چیز. من و اصغر بختیاری رفتیم بالای سرش و اصغر گفت: «آقاسید! نترس، طوری نشده است». حالا دارد می‌بیند پاها قطع شده و همه چیز خونین و مالین است. گفت: «اصغرجان! برای چه بترسم؟ ما برای همین حرف‌ها آمده‌ایم». خیلی لاتی و توپُر، نه از سر استیصال و ضعف. خدای محمد شاهد است. یک موقع هست که می‌خواهی نقشی بازی کنی و از این حرف‌ها.
 
دست بردم که ترکش را از گوشه چشمش بیرون بکشم
 
یادم نیست با بند کفشم یا کمربندم پایش را بستم. قاسم دهقان «رحمة‌الله‌علیه» که بعداً شهید شد، آمد و با هر دو و نبشی‌های عراقی‌ها برانکارد درست کرد.
 
همین جا بگویم آقا سعید یزدان‌پرست هم خیلی خوش‌چهره بود. با جسارت تمام عرض می‌کنم چهره‌اش شبيه عکسی که معروف شد حضرت رسول(ص) است و حضرت امام (ره) خیلی به آن علاقه داشت، یعنی زیبارو بود و ابروهای پیوسته و صورت نورانی داشت. یکی از این ترکش‌ها در کنج چشمم نشسته بود. نتوانستم این را ببینم و بی‌اختیار دست بردم که ترکش را از گوشه چشمش بیرون بکشم. آمدم دست بزنم، دیدم دارد اذیت می‌شود. گفت: «حاجی! چه کارش داری؟ بگذار باشد». دیدم او هم آرامش سیدمرتضی را دارد.
 
در لبنان مي‏گفتند این‌که در لحظه شهادت هم دارد فکر می‌کند!
 
عکس لحظه شهادت سیدمرتضی را دیده‌اید. این عکس در لبنان چندین سالی در خانه‌ام بود. بعضی از لبنانی‌ها که می‌آمدند می‌پرسیدند: «این آقا کیست؟» می‌گفت این و این. می‌پرسیدند: «لحظه‌ي شهادت است؟» می‌گفتم: «بله». می‌گفتند: «این‌که در لحظه شهادت هم دارد فکر می‌کند و خیلی ريلكس است». استیل قصه این جوری است.
 
 
فکر کردم سيد دارد پرت و پلا می‌گوید
 
شهید یزدان‌پرست هم همین طور آرام. سید گفت: «مرا کجا می‌برید؟» گفتیم: «بالاخره باید از اینجا برویم». گفت: «ولم کنید. بگذارید اینجا باشم». من فکر کردم دارد پرت و پلا می‌گوید. اینجا باشم یعنی چه؟ کجا باشد؟
 
حالا ما وسط میدان مین گیر کردیم. جلو می‌توانیم سریع‌تر به خودرویمان برسیم، ولی باید از دل میدان مین رد بشویم و دو باره این قصه را بشکافیم. عقب دو مرتبه در میدان مین هستیم و هر لحظه هر اتفاقی می‌تواند بیفتد. در آنجا دو باره چه گذشت؟ خدا عالم است. قرار بود این اتفاق فقط برای این دو نفر پیش بیاید، والا ما هم وسط میدان مین گیر کرده بودیم. وقتی آنها زخمی شدند، دیگر کسی به این قصه‌ها که آقا! تکان نخور، اینجا پر از مین است توجه نمی‌کند. همه فقط تلاش می‌کنند زودتر آنها را ببرند و جلوی خونریزی را بگیرند، وگرنه نه برانکاردی هست و کیلومترها در عمق هستیم و کسی به داد ما نمی‌رسد. سنگری وجود ندارد. هنوز خط ارتش هم در آنجا نبود که به داد ما برسد.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: پنج شنبه 22 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط مهدی آئین پرست
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 70
بازدید دیروز : 42
بازدید هفته : 114
بازدید ماه : 215
بازدید کل : 16077
تعداد مطالب : 138
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1