چند بار ساواک دستگیرش کرد. یک بار،بد جوری شکنجه اش داده بودند.
روزی که آزادش کردند، وقتی میخواست برود حمام ، دیدم زیر پیراهنش پر از لکههای خشک شده ی خون است، اثر تازیانهها. بعدا فهمیدم بینی اش را هم شکسته اند. خودش یک کلمه راجع به بلاهایی که سرش در آورده بودند،چیزی نگفت . هر چه مادر میگفت این از خدا بی خبرها چی به روز تو آوردن؟ میگفت: هیچی مادر! بینی اش را هم از خونهای لخته شده ای که هر روز صبح روی بالشش میدیدیم،فهمیدیم شکسته. خودش میگفت: این خونها مال اینه که توی زندان سرما خوردم! اثرات آن شکستگی بینی، تا آخر عمر همراهش بود. با اینکه یک بار هم عملش کردند، ولی باز هم از تبعاتی مثل تنگی نفس رنج میبرد.
نظرات شما عزیزان: